خاطره: بهترین روز دوران دبستان
بهترین روز عمر شما در دورانی که در سنین دبستان بوده اید کدام است و چرا این روز رو بیشتر از سایر آن روزها دوست دارید؟
ماجرای این روز ویژه را در قالب یک خاطره بنویسید.
بهترین روز عمر شما در دورانی که در سنین دبستان بوده اید کدام است و چرا این روز رو بیشتر از سایر آن روزها دوست دارید؟
ماجرای این روز ویژه را در قالب یک خاطره بنویسید.
روز چهارشنبه در ماه اردیبهشت بود.مدرسه ی ما بر خلاف مدارس دیگر در همان دوران انتخابات شورای مدرسه را برگزار کرد.بچّه ها با شوروذوق فراوان رای می دادند تا فرد مورد نظر که من هم در لیست کاندید ها بودم را انتخاب کنند.اواسط ماه جواب انتخابات را اعلام کردند.من بعد از کلاس علوم به عنوان مامور انتظامات مقابل در مدرسه ایستادم که نام من را به عنوان نفر اوّل شورای مدرسه اعلام کردند و در همان زمان جوایزی هم به مناسبت قبولی در آزمون تیزهوشان مرحله ی اوّل به من دادند.در آن موقع احساسی به من دست داد که تا آن زمان به من دست نداده بود. کلاس 101
بهترین روز تابستان من
روز اول مهر بود. روزی که قرار بود به کلاس سوم بروم. خیلی دلم برای مدرسه تنگ شده بود و خیلی هم از بیکار بودن در تابستان خسته شده بودم. آن قدر خوشحال بودم که شب قبلش خوابم نمیبرد. بعد از این که مادرم من را دعوا کرد که چرا نمیخوابم، حدود ساعت دو بود که خوابم برد. دوباره ساعت پنج بیدار شدم و با هزار بدبختی دوباره خوابم برد. خلاصه صبح شد و مادرم من را از خواب بیدار کرد. از خواب بیدار شدم ، دست و صورتم را شستم و بعد سر سفره نشستم. بعد از خوردن صبحانه سریع رفتم و روپوشم را که مادرم دیشب اتو کرده بود را پوشیدم و کفش هارا پام کردم. اون وقت ها خیلی دوست داشتم کفش نو را قبل از این که بروم بیرون پام کنم. دود اسفند کل خانه را پر کرده بود. بالاخره ساعت هفت شد و وقتی که میخواستم برم بیرون مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد. بعد به مدرسه رفتیم. روز خیلی خوبی بود. آن روز نقاشی کشیدیم و کمی هم از درس های پارسال را مرور کردیم. وقتی برگشتم آن قدر خسته شده بودم که بدون ناهار سه ساعت خوابیدم. کلاس101
بهترین دورانم روزی بود که برای اولین بار به مدرسه رفتم مدرسه من شهید غفاری نام داشت مدرسه ای خیلی بزرگ بود وقتی من وارد مدرسه شدم در کنار مادرم یکجا نشسته بودم تا وقتی که زنگ خورد و وارد صف شدم من قد بلند بودم به همین دلیل اخر صف ایستادم من از زیر قران رد شدم و وارد کلاس 101 شدم هنگامی که معلم وارد کلاس شد همه بچه ها خوشحال شدند معلم من خیلی مهربون بود اولین زنگ فارسی بود که خیلی اسان بود بعد از ان زنگ شیرین ریاضی بود که چون من در بیشدبستان ان را بلد بودم فقط کمی گوش کردم زنگ اخر شد که زنگ خانه بود و مادرم بدنبالم امد و من انقدر خسته بودم که در ماشین خوابم برد چون تا به حال ساعت 6 صبح بیدار نشده بودم.کلاس 103
اون روزمثل یک روز معمولی دیگه شروع شد.منتها اون روز٬روز اول مدرسه بود؛ یعنی اول مهر.تازه هفت سالم شده بود. خوشحال بودم و کمی هم استرس داشتم. آخه اون روزنمی دونستم معلممون کیه از اون طرف ٬خوش حال وهیجان زده بودم چون تا اون موقع مدرسه نرفته بودم٬ومی خواستم با سواد بشم وبتونم کتاب ها رو خودم بخونم و برای سوال هام جواب پیدا کنم. البته احساس تنهایی هم می کردم؛بالاخره بچه بودم دیگه. کاش می شد که بازم اون روز تکرار بشه.بعععععله.یادش بخیر.اون روز٬ بهترین روززندگیم بود!!... .
کلاس102
به نام خدا
آن روز مثل هر روز قبل از طلوع خورشید، حدود ساعت پنج بیدار شدم. وقتی به بیرون نگاه کردم سفیدی دیدم و سفیدی، برف دیدم و برف از آن جایی که متن ادبی نیست سرما را ندیدم اما با تمام وجودم آن را حس کردم؛آخر آن سال ها زمستان ها زمستان بودند. سال هشتاد وشش بود آن روز فراموش کردیم اخبار صبحگاهی را تماشا کنیم.
با خوش حالی سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه راه افتادیم حدود نیم متر برف روی زمین نشسته بود. ماشین آن روز حوس سرسره بازی کرده بود و ترافیک دلگشای اتوبان یادگار نیز به نوعی موجبات خوردی اعصاب ما را فراهم می آورد و بالاخره پس از طی شدن مخاطرات راه علم موسم نوشیدن شربت علم فرا رسید ومن با شوق به تعلم گام در ره پویین مراتب معارف گذاردم(یعنی رفتم تو مدرسه) اما بو طرز وهم انگیزی با سکوت وهم انگیزی روبرو شدم ؛ اما وقتی وارد ساختمان شدم با چهره غرق در آگاهی مدیرمان روبرو شدم که با طنینی سرشار از معرفت گفت:« امروز این هفدهمین باری است که این جمله را می گویم مدرسه تعطیل است!!!».
به نام به یاد اورنده خاطرات
تازه هفت سالم شده بود و به دبستان می رفتم انجا ناظمی بود که من ازاو بسیار می ترسیدم، نمی دانم چرا ولی واقعا از شکل و شمایلش می ترسیدم . لازم به ذکر است با این که دیگر بزرگ شده ام اما فکر می کنم که اگر او را دوباره ببینم باز هم از او خواهم ترسید.
مادرم مرا مثل هرروز اماده کرد اماده ی رفتن شدیم ولی تا در را باز کردیم ناظمم را دیدم او به ما سلام کرد وبه مادرم گفت نیازی نیست شما خودرا خسته کنید من محمد را به مدرسه می برم( ان لحطه بود که دلم داشت از دهانم می امد بیرون) اما مادرم پاسخ داد نه من خودم محمد را به مدرسه می برم ، چه قدر شیرینانگار دنیا را به من داده بودند و بعد من با مادرم به مدرسه رفتیم مادرم مرا نجات داده بود ومن هنوز هم از او به خاطر این کارش تشکر می کنم چون واقعا از ناظم می ترسیدم و سال بعد او دیگر ناظم ما نبود
به نام خدا
موضوع : بهترین خاطره دوران دبستان
در روزی از روزهای دوران دبستان، زمانی که من کلاس پنجم بودم به همراه معاون تربیتی مدرسه مان برای شرکت درآزمون درسهایی از قرآن در سطح منطقه راهی محل آزمون شدیم . وقتی به آنجا رسیدیم من وارد سالن برگزاری آزمون شدم و روی صندلی ام نشستم . وقتی برگه های سوالات را توزیع کردند، نگاهی به آنها انداختم؛ آن سوالات بیشتر شبیه به سوالات امتحانات طلبه ها بود تا برای دانش آموزان دبستانی. من که از آن سوال ها چیزی سر در نیاورده بودم ، اغلب سوالات را به طور شانسی و البته با کمی دانش قبلی، پاسخ دادم . پس از پایان امتحان، معاون تربیتی مان از من در مورد امتحان پرسید و من هم درمورد سطح بالای سوالات وطریقه ی پاسخ دادنم با اوصحبت کردم.دیگر نه من امیدواربه کسب مقام بودم ونه معاونمان.
حدود یک ماه بعد، پس از این که اسامی افراد برتر اعلام شد، پیش معاونمان رفتم. او با خوشحالی و اندکی!!! تعجب به من گفت: می دانستی که مقام اول درسهایی از قرآن را کسب کرده ای ؟ من که از این حرف بسیار بسیار متعجب شده بودم با خوشحالی از او پرسیدم : واقعا !!! من اول شده ام!!!.
این بود یکی از بهترین خاطره های من در دوران دبستان که واقعا اتفاقی شگفت آور بود.
سید محمد سجادی – کلاس 103
من در دوران ابتدایی یک بار مدرسه ام را عوض کردم یعنی چهارم دبستان در مدرسه جدیدی بودم که شهید صدوقی نام داشت . زمانی که اولین بار به مدرسه شهید صدوقی رفتم متوجه شدم که معلممان از بستگانم است در اصل اوپسر عموی پدرم می شد آن روز برای من روز شیرینی بود
بهترین خاطره ی من در دوران ابتدایی مربوط به سال پنجم ابتدایی است.
در این سال که از نظر من آقای صادقی یکی از بهترین معاونان پرورشی بود از بچه ها برای انتخاب بازیکنان تیم منطقه شروع به تست گرفتن کرد.
اما پدر ومادر من به هیچ وجه دوست نداشتند که من دراین مسابقات شرکت کنم؛زیرا آنها فکر می کردند که من از درس هایم خیلی عقب می مانم اما من سعی کردم به هر نحوی بود رضایت آن ها را بگیرم که موفق هم شدم.
من در تست انتخابی توانستم با نهایت تلاش به تیم منطقه برسم و همین موضوع باعث شده بود که من سر از پا نشناسم.
در منطقه تیم ما یکی از بهترین تیم ها بود و توانستیم با نتایج1-9و0-3و
3-2و2-3 به فینال رسیدیم.
اما در فینال شرایط کاملا فرق کرد و در آن بازی بهترین دفاع تیم ما مصدوم شد و از بازی بیرون رفت و به علت عدم وجود یک مدافع ما یک مهاجم را به دفاع منتقل کنیم وهمین امر باعث شد که ما گل اول را خیلی زود دریافت کنیم اما نا امید نشدیم و من در آن بازی گلی زدم که هنوز هم وقتی یادش می افتم باورم نمی شود که آن گل را من زدم اما ما باز هم به خاطر شرایط خاصی که دروازه ها داشت یک گل کاملا شانسی را دریافت کردیم.دروازه ها تیرک افقی را نداشتند و یکی از بازیکنان به زیر توپ زد و دروازه بان ما هم نتوانست توپ را کنترل کند و باعث شد که ما گل دوم را دریافت کنیم و شکست بخوریم.
ولی با این که دوم شدیم برای من خیلی ارزشمند بود زیرا برای من یک پیشنهاد از تیم نونهالان آمد ولی مادرم دیگر اجازه نداد و من هم دیگر اصراری نکردم ولی واقعاً بهترین خاطره ی من بود.
«102»
بسم الله الحق
یادم می آید هنگامی که کلاس پنجم دبستان بودم. در مسابقات فوتسال دهه ی فجر آن سال کلاس ما تیم خوبی داشت. من و چهار تا از دوستانم در تیم ما واقعاً درخشیدیم. ما در نیمه نهایی آن مسابقات با بازی خوبمان تیم منتخب مدرسه را بردیم و در فینال به تیم قدرتمند معلّان برخورد کردیم. یادم می آید که آن روز ها تیم اینتر میلان با مربّیگری ژوزه مورینیو تیم قدرتمند بارسلونا را ابتدا در بازی رفت 3-1 برد و در بازی برگشت نیز تیم بارسلونا 1-0 اینتر میلان را برد ولی اینتر با مورینیو در مجموع 3-2 بارسلونا را در مرحله ی نیمه نهایی حذف کرد ودر فینال هم بایرن مونیخ را برد و قهرمان شد. من هم که جو گیر شده بودم شیوه ی بازی مورینیویی را به دوستانم در تیم گفتم و آن ها هم پذیرفتند. من به آن ها گفتم ما باید قبول کنیم که تیم معلّمان قوی تر از تیم ما است و ما باید سعی کنیم که فقط دفاع کنیم و هر توپی که در دستمان آمد فقط به بیرون بزنیم، اسم آن شوه را هم خودم گذاشته بودم». روز بازی من به خاطر عشق بی اندازه ای که به دیدیه دروگبا داشتم به بچّه های کلاس گفتم که من را با نام دروگبا» خطاب کنند. بازی شروع شد و وقتی بچّه ها گفتند دروگبا» به من حس غرور آمیزی دست یافت، به طوری که احساس کردم یک شخصیّت کاریزماتیک در تیم به حساب می آیم. ما همه ی بازی را دفاع کردیم و هر توپی که به بیرون می رفت همکلاسی هایم فریاد می زدند: ». این را من به آنان گفته بودم، چون می دانستم که روحیّه ی تیم معلّمان را کاهش می دهد. توپ به نفع ما به بیرون رفت و داور اعلام کرد که پشت گل آخر است. دروازه بان ما توپ را بلند پرتاب کرد و توی دروازه. من با یک ضربه ی آکروباتیک دروازه ی معلّمان را باز کردم. مطمئنّم اگر 100 توپ دیگر برای من پرتاب می شد و من صد بار آن حرکت را انجام می دادم توپ گل نمی شد ولی به لطف خدا در آن بازی گلی زدم که حتّی معلّان هم برای من دست زدند.
آیا هیچ فکر کرده اید که چرا ازمیان این همه خاطره ی درس و مدرسه و تلاش و کوشش وقتی صحبت از نقل قول می شود، خاطرات ورزشی را می نویسیم.
بهترین روزی که من در دوران ابتدایی داشتم روز اول مهر بود.این روز راهمه به خاطر دارند و دلیل آن هم یک چیز است تغییر فرآیند روزانه که معمولا با نارضایتی همراه است واستقبالی از آن نمی شود این روز برای من هم مانند بقیه نا خوشایند بود ودانستن این که ما باید در هر سال 9 ماه به مدرسه برویم بر ناراحتی من می افزود اما من با خوشحال نشان دادن خودم سعی می کردم که کلاس کار را حفظ کنم و ذوق و شوقی که به هیچ وجه در من وجود نداشت را بروز بدهم .
خلاصه زنگ خورد و ما در صف های مختلفی ایستادیم و چشم من به بچه های کلاس پنجمی افتاد و با دیدن قد وقامت آنها احساس خوبی به من دست داد چون می دانستم که من هم قرار است به زودی هم قد آنها شوم و در همین حین بود که ناظم ما را به سوی کلاس راهنمایی کرد و ما با معلم مان آشنا شدیم که خوشبختانه معلم ما بسیار مهربان و دلسوز بود (البته همه معلم ها دارای این خصلت می باشند).
پس از دو زنگ کلاس ، زنگ مدرسه به صدا در آمد و همه ی ما کلاس اولی ها مانند افرادی که سالها از خانواده خود دور بودند به آغوش خانواده بازگشتیم.شاید شما بگوئید که من موضوع انشاء را متوجه نشدم و بدترین روز تحصیلی خود را نوشتم اما الان که به این سن رسیده ام وبه گذشته نگاه می کنم بر این باورم که آن روز تلخ خاطره ای شیرین در ذهن من برجا گذاشت.
به نام خدا
بهترین روز اول مدرسه من روزی بود که برای اولین بار وارد مدرسه شدم
برای اولین بار زنگ تفریح را تجربه کردم
برای اولین بار دوست جدید پیدا کردم
برای اولین بار سر نیمکت نشستم
برای اولین بار معلم رو دیدم
برای اولین بار دست به گچ میزدم
برای اولین بار تو دفترم مشق مینوشتم
و . . .
کلاس 103
به نام خدایی که علم را آفرید
دقیقا یادم نمی آید.شاید روز هایی بوده باشند که از آن روز شیرین تر باشند.این را می دانم که روز های خوش زیادی را در مدرسه گذراندم اما الآن این روز را به یاد دارم:
یک روز در سال 1385 من در کلاس دوم دبستان بودم.آن روز شنبه بود و من پنجشنبه غایب بودم. من صبح روز شنبه همراه با مادرم به سمت مدرسه به راه افتادم. وقتی به حیاط مدرسه رفتم و در صف کلاسمان ایستادم دیدم که من نفر اول صف و تنها دانش آموز کلاس دوم دو هستم. ابتدا چند ثانیه عادی در صف ایستاده بودم که ناگهان متوجه خنده ی بچه های کلاس های دیگر به م شدم.و از آن ها پرسیدم که چرا کسی از کلاس ما در مدرسه نیست؟ آن ها گفتند که کلاس شما امروز تعطیل است. آن روز خوشبختانه مادرم با من به مدرسه آمده بود و من با او به خانه برگشتم. من از خوش حالی در پوست خودم نمی گنجیدم چون که تعطیلی یک کلاس از مدرسه آن هم به دلیل استراحت در کل آموزش و پرورش بی سابقه است.
کلاس 101
«یا نور»
سحرگاه روزی از روزهای بهمن ماه بود که از خواب گرم و نرم برای رفتن به مدرسه بیدار گشتم؛ بعد دقایقی آماده ی رفتن به مدرسه شدم ، جلوی در که رفتم با ناباوری فراوان متوجه برف هایی شدم که کوچه و خیابان ها را پر از خود کرده بود. به خانه بازگشتم و خبر خوش تعطیلی مدرسه را با شوق و ذوق فراوان به دیگر اعضای خانواده دادم. بعد به رخت خواب بازگشتم و چرتی زدم . با صدای زنگ تلفن همراهم بیدار شدم ، "حسین" بود ، دوست قدیمی و صمیمی ام ؛ به پیشنهاد او طبق هر سال به سمت پارک محله راهی شدیم و شروع کردیم به برف بازی!... آن روز حسین یکی از دوستان قدیمی مان به نام "محمدرضا" را که به علت تغییر نشانی محل سکونت ، مدتی بود ندیده بودیمش را نیز خبر کرده بود...
جَمعِمون جمع بود که ناگهان صورت میلاد که مدتی بود به دلایلی با هم سرسنگین بودیم توجهم را جلب کرد. مانده بودم سر دوراهی. خوشحالیم داشت به ناراحتی تبدیل می شد که دیدم میلاد جلو آمد و یکی از خنده دار ترین خاطره های من و او را تعریف کرد،،، من بی ارده خنده ام گرفت؛ زیرچشمی به دوستان دیگرم نگاه کردم آن ها نیز در حال غش رفتن بودند امّا میلاد گویا تنها منتظر خنده ی من بود و فقط لبخندی بر لب داشت. لحظه ای از خودم خجالت کشیدم که دوستی با آن همه خاطره های خوب داشتم و حتی حاضر نبودم ریختش را هم ببینم،، حسین این نقشه را کشیده بود که دوستیمان را برگرداند و خیلی سریع نقشه اش عملی شده بود . خوشحال بودم که چنین دوستان خوبی داشتم. آن روز ما تا نزدیک های ظهر با هم خوش بودیم و من هرگز این خاطره ی خوش را فراموش نخواهم کرد......
سبحان ابراهیمی 101
در دوران ابتدایی بودم که پدر بزرگ و مادر بزرگم تصمیم داشتند از مکه که برای مراسم حج به آنجا رفته بودند بازگردند. پدر بزرگ و مادر بزرگم ظهر فردا به تهران میرسیدند و پدر و مادرم به من گفتند که من نباید فردا به مدرسه بروم و من پافشاری کردم که الا و بلا من باید به مدرسه بروم و این پافشاریه من به جایی کشید که من برای رفتن به مدرسه گریه کردم (بچه بودم و جاهل).
خلاصه من به مدرسه رفتم و برای دیدن پدر بزرگ و مادر بزرگم زود تر از مدرسه خارج شدم و به دیدن آنها رفتم.
حالا وقتی یاد این موضوع میافتم خنده ام میگیرد. کلاس 102
به نام خدا
روز 14 اردیبهشت ، جشن الفبای ما، کلاس اولی ها بود. معلم کلاس اول ما برای هر یک از دانش آموزان برنامه ای معینکرده بود تا آن را در جشن الفبا اجرا کنند.من شب قبل آن روز، برای نقشم خوب تمرین کرده بودم . اما تقریباَ نزدیک اذان صبحبود که خبر دادند پدربزرگم فوت کرده است.من پدر بزرگم را خیلی دوست داشتم و نمی توانستم به مجلس ختم او نروم و نهدوست داشتم جشن الفبا را از دست دهم اما تصمیم گرفتم برای ختم پدربزرگم راهی شهرستان شوم.وقتی از مجلس ختم برگشتیم،خانم معلم به خانه ی ما آمد و فوت پدربزرگم را تسلیت گفت وبه هزینه ی خودش، بار دیگر جشن الفبا را به خاطر من برگزارکرد.این خاطره همیشه از معلم کلاس اولم در ذهن من به یادگار باقی مانده است.
خاطره چیست؟
چیزیه که آنقدر بزرگ و به چشم باشد تا فرقی با بقیه لحظه هامان بکند که به یادمان بماند...
تا ما به آن خاطره بگوییم...
نه؟
خیلی سرد شدیم...هیچ کدوم از ما گرمای پسر بچه ای رو نداریم که امروزش یک دنیا با دیروزش فرق میکند و پر از اتفاقات جدید و هیجان انگیز است...
روزگار برایمان درست عین ده روز پیشمونه...عین یک سال پیشمونه...نه تغییری کرده...نه جذابیتی داره...نه هیچی...
امروز رو ببین...این ساعتو ببین...این ثانیه ها رو...این لحظه ها رو نگاه کن...که چگونه خورشید برایت میسوزد و ماه روشن میشود تا بهترین لحظه ها رو برایت بسازند...بهترین خاطره ها رو...
نه...
بازم مثل دیروزن...بازم مثل قبلاهان...
اونقدر سرد شده ای که نمیفهمی که هر لحظه ات با لحظه ی بعدی بیشتر از یک دنیا فرق و تفاوت داره...جوری که انگار همه ی این لحظاتت برات بهترین خاطره میشن...برای همیشه...
اونقدر خاطره ها هر کدام از دیگری بهترند که دیگه بهترین خاطره برات مفهومی نداره...کدامشان را بگویم؟خاطرات چه دورانی را بگویم؟دبستان؟
بهترین خاطره ی من در دوران ابتدایی بود که گرمای دستانم از گرمای آتش رو چوب چیزی کمتر نداشت... که لحظه هام دنیایی بودند...خاطره هام لحظه هایی بودند...تمام روز و تمام لحظه هایش را بی اندازه دوست دارم...آنقدر که دلم نمیخواهد برای بی احترامی به بقیه ی آن ها،بهترین را انتخاب کنم...
پس بهترین خاطره ی دبستان من،خاطره هام میشن...لحظه هام میشن...روزهام میشن...ساعت هام میشن...همه با هم...بهترین خاطره ی من.
دلم برای خاطره هام که نمیدانستم چقدر زود خاطره میشن تنگ میشه...
کلاس:103
بهترین خاطره من از زمان کودکی بر می گردد به سال اول دبستان که شروع به یادگیری حروف الفبا کردیم.در آن زمان بر روی دیوار کلاس تخته ای بود که هر یک از دانش آموزان بعد از یاد گیری حروف اسم خود می توانست اسم خود را با سوزن به آن تخته بزند.چون ما حروف الفبا را به ترتیب یاد نمی گرفتیم اسم من اولین اسمی بود که تمامی حروفش را خوانده بودیم و من هم اولین نفر اسم خودم را با سوزن به آن وصل کردم.
این که اسم خودم را اول از همه به تخته وصل کنم در آن زمان هیجان خاصی داشت ولی افسوس هیچ گاه تکرار نمی شود.
نیما
Behrang
1.3
بهترین روز دوران دبستانم روزی بود که من در سال چهام دبستان بودم. آن موقع نیز اواخر سال تحصیلی بود که برای دانش آموزان پنجم اردویی جهت آخرین روز آنان در دبستان گذاشتند و چون که جا زیاد آمده بود، من و یکی از دوستانم که آن موقع بهترین دانش آموزان پایه چهارم مدرسه بودیم، با پنجم ها به اردو رفتیم. از اردو برای تان بگویم که چه جا هایی رفتیم: به چشمه علی، آرامگاه شیخ صدوق، ابن بابویه که در آن آرامگاه پهلوان تختی، رجبعلی خیاط (ره) و استاد علی اکبر دهخدا قرار دارد، رفتیم. در آخر هم زیارت حرم شاه عبدالعظیم (ع) کردیم. ظهر که شد جاتون خالی دلی هم از جوجه در آوردیم سپس با پولی که داشتم عکاسی دورگردی عکس فوری از من و دوستم گرفت و با تنها باقی مانده پولم دو جفت جوراب زیبا برای مادر و خواهرم گرفتم و چون که دوستم پولی برای گرفتن سوغاتی نداشت یکی از آن جوراب ها را به او دادم. من از تمام وقایع آن روز برای اولین بار خاطره ای مصور نوشتم.
کلاس103
به نام خدا
بهترین خاطره دوران دبستان من به سال سوم دبستان بر می گردد.
روزی از روز ها بود که معلم ما وارد کلاس شد و بعد از کلی حرف زدن و مقدمه چینی که شمادیگر بزرگ شدید! و بچه های سال های پایین تر رفتار شما را می بینند و درس می گیریند، گفت: ما می خواهیم شما را به اردو خارج از شهر ببریم. ما کلی تحریک شدیم که بفهمیم به کجا می رویم و معلمان گفت که به شهر مقدس قم خواهیم رفت. بعد گفت که شما جز معدود کسانی هستید که در دبستان از تهران خارج می شوید!! تمام این حرف ها ما را به وجد می آورد و باعث می شد که ما تاروز موعد اردو لحظه شماری کنیم. سپس با دوستان به اردو شهر مقدس قم رفتیم. مطمئنم که همه ی ما سفرو اردو با دوستان را درک کردیم و می دانیم که چه حس و شور خاصی دارد.
در پایان این اردو وقتی که به مذرسه آمدیم و خانواده هایمان به ما زیارت قبولی گفتند من واقعا احساس کردم که بزرگ شدم و وارد دنیایی جدید یعنی ارتباط با خدای خودم شده ام و درک کردم که خدا مرا می بیند.
این بود یکی از بهترین خاطرات من از دبستانم!!!!
کلاس ۱۰۳
موضوع خاطره ی دبستان
کلاس 103
درسال پنجم ابتدایی بودم که در اواخر بهار مدرسه ما را به پارک چیتگر برد و ان روز همه سر موقع در مد رسه حضور داشتند و بعضی از بچه ها به همراهشان توپ اورده بودندو ما وقتی به پارک چیتگر رسیدیم بعد از مدتی پیاده روی به مکان مورد نظر رسیدیم ودر ان جا هم تور بسکتبال بود ومکان هایی که دانش اموزان دوچرخه را اجاره می کنندو ما انواع ورزش ها از قبیل فوتبال و والیبال و بسکتبال را بازی کردیم واین یکی از بهترین خاطرهت من بود و ان روز به همه خوش گذشت .»بسمه تعالی«
علی پیروزوند ، کلاس 103
»» خاطره ««
به پدرم مدت ها بود که میگفتم : بریم شهر بازی!
و او هم طبق معمول توجی نمی کرد یعنی نه اینکه توجهی نمیکرد راستش را بخواهید سرش خیلی شلوغ بود. من هم غیر از ناراحت شدن و در انتظار وقت مناسب ماندن گزینه ی دیگری برای رفتار کردن با پدر نداشتم.
تا اینکه روزی رفته بودیم مهمانی خانه ی مادر بزرگ و پس از مدت ها و با اصرار مکرر من و پسرعمه ام ( که مانند عجل معلغ بر گردن پدر آویزان بودیم ) پدرم مارا به پارک ارم برد و تازه آن هم به مناسبت تولدم که 2 یا 3 ماه پیش بود !!!
"عاغا چشمتون روزه بد نبینه!!" مارو سوار بر کِش های عظیم الجثه ای کردند که از دو طرف به تکیه گاهی وصل بودند و مارا هی میکشیدند پایین و مانند انگری بردز وِلِمان میدادند در 3-4 متری از زمین و وقتی برمیگشتیم دوباره وِلِمان میدادند در کهکشان ها
و فریاد ها میزدیم به امید زنده ماندن !!!
در صورتی که پسر همسایه (بچه ی غریبه که کنار ما دچار همچین نوساناتی بود ) که تقریبا 3-4 ساله بود خیلی عادی و معمولی با لبخندی ملیح نوسان میکرد!! و ما تا مدت ها فرکانس بالایی را متحمل بودیم ......
تا اینکه بالاخره وقتمان تمام شد و خدارا شاکر بودیم از این اتفاق خوب و به هنگام. چون مغزمان کم کم در دهانمان چکه میکرد!!!!
وعمرا کسی همچین حسی را تجربه کرده باشد .......
تا مدت ها از وحشت آن روز کابوس شهربازی میدیم ما !!
این بود بهترین روز دوران دبستان من !
کلاس سوم ابتدایی بودم،روز دوم مدرسه بود،زنگ قرآن بود.
آقای ما گفت: چه کسی قرآن خواندنش خوب است و بیشتر از همه حفظ است؟
من دست خود را بالا بردم، آقا به من اشاره کرد و گفت: شما بخوان.
من با کمی استرس سوره ی الزلزله و العادیات را با صوت برای آقای معلم خود خواندم.
او خیلی لذت برد و به من 20 امتیاز داد شاید به نظر شما 20 امتیاز کم باشد ولی آن زمان 20 امتیاز از ارزش بالایی برخوردار بود.
من خیلی خوش حال شدم و از آقایمان تشکّر کردم، آن روز برای من خاطره ی بزرگی بود که دوست دارم تکرار شود و باز هم قرآن بخوانم و امتیاز بگیرم.
غیر از آن دیگر هر وقت قرآن داشتیم اولین نفر من قرائت میکردم.
از سالهای بعد هر معلمی که می پرسید چه کسی میتواند با صوت قرآن بخواند؟ بچه ها همه به من اشاره میکردند من هم از خواندن قرآن با صوت لذت می بردم.
در همان سال و دوسال بعد هم در مسابقات حفظ و قرائت قرآن شرکت کردم.
بهترین لحظات زندگی من انس با قرآن کریم است.
این بود بهترین روزی که دوست دارم تکرار شود.