زنگ انشا

وبلاگ درس انشای دبیرستان علامه حلی ۵

وبلاگ درس انشای دبیرستان علامه حلی ۵

منوی بلاگ
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۲۸ آبان ۹۲ ، ۰۰:۵۵ کوچه
آخرین نظرات
  • ۸ آذر ۹۲، ۱۳:۰۶ - محمد محسن امینی عالی
پیوندهای روزانه

خاطره: بهترین روز دوران دبستان

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۳۰ ب.ظ

بهترین روز عمر شما در دورانی که در سنین دبستان بوده اید کدام است و چرا این روز رو بیشتر از سایر آن روزها دوست دارید؟

ماجرای این روز ویژه را  در قالب یک خاطره بنویسید.

نظرات  (۵۲)

۱۷ مهر ۹۲ ، ۱۶:۵۶ سیدعلیرضا عقیلی
بهترین روز دوران دبستان برای من روز اول مهر ماه سال1384بود.اولین روزی که مدرسه را تجربه کردم.شاید برایتان عجیب باشد ولی من در این روز تنها کسی بودم که در مدرسه مان همراه با پدر و مادرم به مدرسه نرفتم!البته مادر و پدرم هم تقصیری نداشتند چون باید سر کار می رفتند.از یک طرف خیلی خوش حال بودم که به مدرسه می رفتم و از طرفی هم خیلی می ترسیدم!چون تا به آن زمان به طور جدی از پدر و مادرم جدا نشده بودم.ولی به هر ترتیب این یک توفیق اجباری بود .البته خیلی هم بد نگذشت.چون دوست مهد کودکم"امیرحسین"را در آن جا دیدم.پس از آن بچه ها به صف ایستادند و مدیر مدرسه برایمان سخنرانی کرد.سپس سر کلاسهایمان رفتیم.آن جا با معلممان خانم کردی آشنا شدم.خانم کردی پس از سلام علیک با بچه ها شروع به درس دادن کرد.ابتدا حرف الف و سپس حرف ب از حروف الفبا را به ما آموخت.در همان روز بود که یاد گرفتم بنویسم"بابا"و به همین دلیل خیلی ذوق کردم!!البته با وجود این همه ذوق و شوق نمره ی اولین املایم 15 شد!!به هر حال باید قبول کنیم املا سخت ترین درس اول دبستان بود و برای من تقریبا هم سطح با حدس و اثبات بود!!پس از زنگ املا زنگ شیرین ریاضی فرا رسید.ریاضی آنقدر اسان بود که سر کلاس خوابیدم!البته من اعداد را از قبل بلد بودم!پس از ریاضی زنگ خانه خورد و برگشتم خانه.این روز یکی از جذاب ترین و البته ترسناک ترین روزهای زندگی ام بود ولی به هر ترتیب این روزهم مانند روزهای دیگر گذشت...خیلی دوست دارم به ان روزها برگردم ولی حیف که نمی توان زمان را به گذشته بازگرداند.
۱۹ مهر ۹۲ ، ۰۰:۰۷ علی منوچهری دانا

روز چهارشنبه در ماه اردیبهشت بود.مدرسه ی ما بر خلاف مدارس دیگر در همان دوران انتخابات شورای مدرسه را برگزار کرد.بچّه ها با شوروذوق فراوان رای می دادند تا فرد مورد نظر که من هم در لیست کاندید ها بودم را انتخاب کنند.اواسط ماه جواب انتخابات را اعلام کردند.من بعد از کلاس علوم به عنوان مامور انتظامات مقابل در مدرسه ایستادم که نام من را به عنوان نفر اوّل شورای مدرسه اعلام کردند و در همان زمان جوایزی هم به مناسبت قبولی در آزمون تیزهوشان مرحله ی اوّل به من دادند.در آن موقع احساسی به من دست داد که تا آن زمان به من دست نداده بود. کلاس 101

۱۹ مهر ۹۲ ، ۰۹:۴۰ محمد مهدی محمدی رفاه

بهترین روز تابستان من

روز اول مهر بود. روزی که قرار بود به کلاس سوم بروم. خیلی دلم برای مدرسه تنگ شده بود و خیلی هم از بیکار بودن در تابستان خسته شده بودم. آن قدر خوشحال بودم که شب قبلش خوابم نمی‌برد. بعد از این که مادرم من را دعوا کرد که چرا نمی‌خوابم، حدود ساعت دو بود که خوابم برد. دوباره ساعت پنج بیدار شدم و با هزار بدبختی دوباره خوابم برد. خلاصه صبح شد و مادرم من را از خواب بیدار کرد. از خواب بیدار شدم ، دست و صورتم را شستم و بعد سر سفره نشستم. بعد از خوردن صبحانه سریع رفتم و روپوشم را که مادرم دیشب اتو کرده بود را پوشیدم و کفش هارا پام کردم. اون وقت ها خیلی دوست داشتم کفش نو را قبل از این که بروم بیرون پام کنم. دود اسفند کل خانه را پر کرده بود. بالاخره ساعت هفت شد و وقتی که می‌خواستم برم بیرون مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد. بعد به مدرسه رفتیم. روز خیلی خوبی بود. آن روز نقاشی کشیدیم و کمی هم از درس های پارسال را مرور کردیم. وقتی برگشتم آن قدر خسته شده بودم که بدون ناهار سه ساعت خوابیدم. کلاس101

۱۹ مهر ۹۲ ، ۱۳:۰۱ محمد چواد زینالی خانقاه

بهترین دورانم روزی بود که برای  اولین بار به مدرسه رفتم  مدرسه من شهید غفاری نام داشت مدرسه ای خیلی بزرگ بود وقتی من وارد مدرسه شدم در کنار مادرم یکجا نشسته بودم تا وقتی که زنگ خورد و وارد صف شدم من قد بلند بودم به همین دلیل اخر صف ایستادم  من از زیر قران رد شدم و وارد کلاس 101 شدم هنگامی که معلم وارد کلاس شد همه بچه ها خوشحال شدند معلم من خیلی مهربون بود اولین زنگ فارسی بود که خیلی اسان بود بعد از ان زنگ شیرین ریاضی بود  که چون من در بیشدبستان ان را بلد بودم فقط کمی گوش کردم  زنگ اخر شد که زنگ خانه بود و مادرم بدنبالم امد و من انقدر خسته بودم که در ماشین خوابم برد چون تا به حال ساعت 6 صبح بیدار نشده بودم.کلاس 103

 

اگر از من بپرسید باید بگم بهترین روز مدرسه برای من آخر کلاس پنجم بود چون که فکر میکردم دیگه خیلی بزرگ شدمو قراره برم راهنمایی .اون موقع به ما لباس فارغ التحصیلی داده بودن و من عین چی ذوق کرده بودم.مکملشم یه عکس دسته جمعی با دوستام بود.لامصب چه ژستی گرفته بودیم.واقعا احساس غرور داشتم ولی الان که میبینم خیلی قیافه ی بچه گانه ای داشتم.همین الانم دوست دارم بازم به اون روز برگردم و دوستامو ببینم.


کلاس 101

۱۹ مهر ۹۲ ، ۲۱:۴۷ امیرکیان کشاورز
تقریبا کلاس پنجم بودمو آخرای سال بود
مدرسه اعلام کرد که بچه ها قراره ببریمتون نمایشگاه کتاب. همه کلی ذوغ کردیمو خوش حال شدیم
خلاصه روزا گذشتنو روزی که قرار بود بریم رسید.
رفتیم مدرسه و از اونجا رفتیم نمایشگاه کتاب.با بچه ها کلی گشتیمو یه 2-3 تا هم کتاب خریدم البته در گوشی بگم که هنو یه دونشونم نخوندمlol بعدشم رفتیمو کلی غذا و فست فود خوردیم با رفقا.
بعدم دیدیم حوصلمون سر رفت رفتیم رو این فروشنده هام کرم ریختیم.خخخخخخخخ
خلاصه جاتون خالی بود.
این بود خاطرهی بهترین روز دوران دبستان!
کلاس 102
روزی یکی از دوستانم به خانه یمان آمد.در آن زمان من حدودا هشت یا نه سال داشتم.ما در خانه کمی بازی کردیم.اما بعد از مدتی از بازی خسته شدیم و حوصله یمان سر رفت.به همین خاطر تصمیم گرفتیم به بالکن خانه  برویم و با سرنگ به مردم آب بپاشیم که البته  تجربه ی این کار را از گذشته داشتیم.ابتدا دو سرنگ از جعبه ی داروها برداشتیم و با دو کاسه ی آب به بالکن رفتیم.بعد از آن سرنگ ها را با آب پر می کردیم و روی سر مردم می پاشیدیم.یک بار ،موتوری از جلوی خانیمان رد شد و روی آن آب ریختیم.بعد موتور کمی جلو رفت و ناگهان صدایی از آن خارج شد و ایستاد.سپس به جلوی خانه  باز گشت و از شدت  عصبانیت به سمت پنجره ها سنگ پرت  کرد.در آن هنگام من و دوستم پشت دیوار بالکن پناه گرفته بودیم و به صورت نشسته به داخل خانه رفتیم. واز آن می ترسیدیم که آن مرد زنگ خانه را بزند و از ما به پدر ومادرم شکایت کند.آن روز واقعا روز خوبی بود و خدا کند که آن مرد ما را ببخشد.
۲۰ مهر ۹۲ ، ۱۵:۵۲ مهدی برزگری

اون روزمثل یک روز معمولی دیگه شروع شد.منتها اون روز٬روز اول مدرسه بود؛ یعنی اول مهر.تازه هفت سالم شده بود. خوشحال بودم و کمی هم استرس داشتم. آخه اون روزنمی دونستم معلممون کیه از اون طرف ٬خوش حال وهیجان زده بودم چون تا اون موقع مدرسه نرفته بودم٬ومی خواستم با سواد بشم وبتونم کتاب ها رو خودم بخونم و برای سوال هام جواب پیدا کنم. البته احساس تنهایی هم می کردم؛بالاخره بچه بودم دیگه.  کاش می شد که بازم اون روز تکرار بشه.بعععععله.یادش بخیر.اون روز٬ بهترین روززندگیم بود!!...  .

کلاس102

۲۰ مهر ۹۲ ، ۲۰:۴۷ هادی قوامی نژاد
بسمه ای تعالی
هادی قوامی نژاد                                                           101
بهترین روز دوران دبستانم زمانی بود که در کلاس پنجم بودیم و بنا بر آن شد که ما را برای اردوی پایان دوره ای دبستان به پارک پردیسان ببرند.در آن رو دلنشین اکثر دانش آموزان به همراه مادرشان آمده بودند مگر عده ای چون من که مادرشان شاغل بود.بنا بر این معلم کلاس از آنها مراقبت می کرد و دانش آموزان می بایستی از دبیرشان حرف شنوی داشته باشند.من با خانم عباسی،معلم کلاس پنجمم،لیستی تهییه کردیم و هر کدام از ما می بایست برای خوراک و زیر انداز به طور مشترک اقدام می کردیم.وقتی که از اتوبوس پیاده شدیم،عملاً اردویمان شروع شد.ما جایی زیر درخت پیدا کردیم و شروع به خوردن کردیم.بچه ها وسایل بازی آورده بودند و همگی با هم بازی می کردیم.من با خودم دوربین عکاسی برده بودم و کلی هم عکس گرفتم و هنوز که هنوز است عکس های آن روز را دارم.اگر بخواهم یک جمع بندی داشته باشم آن است که آن روز با وجود آنکه مادرم نبود ولی به روی خود نیاوردم و با بقیه بچه ها خوش گذرانی می کردیم. ای کاش آن لحظات باز هم تکرار شوند.
پاسخ:
ای کاش ...
بهترین خاطره دوران دبستان من روز 26 اسفند دوم ابتدایی بود. چون که در ان روز تکالیف بسیار کمی به ما دادند . من و بچه هم همان یک پیک کوچک را تقسیم بندی کرده و ان را حل کردیم . راستش را بخواهید پیک خیلی بدی بود و در ان  پر از سوالات بدرد نخور وجود داشت که ما هم با بی دقتی تمام به حل کردن ان مشغول شدیم و عید بسیار خوبی بدون تکلیف را سپری کردیم.یک خبر خوب دیگر هم این بود که روز 28 و 27 را هم تعطیل کردند.
به نظر من بهترین خاطرات من در هر دورانی دم عید بوده و خواهد بود .
انشا الله که عید امسال هم بدون مشق بگذرد تا در خاطرات بعدی از دوران تحصیل امسال را به عنوان بهترین خاطره بنویسم.
کلاس:101
۲۱ مهر ۹۲ ، ۱۹:۰۷ محمد امین رحمتی
                      یاد باد آن روزگاران یاد باد
آن موقع من کلاس دوم ابتدایی بودم که به علت بارش برف مدارس تعطیل شده بودند و من بی خبر از این موضوع صبح زود از خواب بیدار شدم و منتظر سرویس مدرسه ام ماندم .هر قدر ماندم نیامد !من هم به خانه رفتم وبا راننده تماس گرفتم. بعد از کمی زنگ خوردن راننده مان با صدای گرفته به تلفن پاسخ داد و گفت :برو بگیر بخواب امروز تعطیل است مگر به اخبار گوش ندادی!!! وآن روز یکی از بهترین روز های دوران دبستانم بود که با برف بازی همراه بود.
کلاس:102
   
۲۱ مهر ۹۲ ، ۱۹:۲۸ ارشیا بردبار

به نام خدا

آن روز مثل هر روز قبل از طلوع خورشید، حدود ساعت پنج بیدار شدم. وقتی به بیرون نگاه کردم سفیدی دیدم و سفیدی، برف دیدم و برف از آن جایی که متن ادبی نیست سرما را ندیدم اما با تمام وجودم آن را حس کردم؛آخر آن سال ها زمستان ها زمستان بودند. سال هشتاد وشش بود آن روز فراموش کردیم اخبار صبحگاهی را تماشا کنیم.

با خوش حالی سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه راه افتادیم حدود نیم متر برف روی زمین نشسته بود. ماشین آن روز حوس سرسره بازی کرده بود و ترافیک دلگشای اتوبان یادگار نیز به نوعی موجبات خوردی اعصاب ما را فراهم می آورد و بالاخره پس از طی شدن مخاطرات راه علم موسم نوشیدن شربت علم فرا رسید ومن با شوق به تعلم گام در ره پویین مراتب معارف گذاردم(یعنی رفتم تو مدرسه) اما بو طرز وهم انگیزی با سکوت وهم انگیزی روبرو شدم ؛ اما وقتی وارد ساختمان شدم با چهره غرق در آگاهی مدیرمان روبرو شدم که با طنینی سرشار از معرفت گفت:« امروز این هفدهمین باری است که این جمله را می گویم مدرسه تعطیل است!!!».

۲۱ مهر ۹۲ ، ۱۹:۳۸ محسن فردی پور
بسمه تعالی
کلاس اول راهنمایی بودم.فردای آن روز معلم می خواست حرف (ن) را درس بدهد.روز قبل از بچه ها خواسته بود تا فردا با خودشان نان سنگک سر کلاس بیاورند.ولی این مطلب از یادم رفت حدودا ساعت 10یادم افتاد که من این کار را انجام ندادم.خلاصه در آن زمان هم که حرف معلم مثل وحی از طرف خدا بود.من خیلی ناراحت شدم.باز پدرم رفت ولی نانوایی ها بسته بود.خلاصه در این زمان بود که هنر نقاشی مادرم کمکم کرد.مادرم وقتی اوضاع را دید گفت سریع آن مقوا های توی کمد را بیاور تا برایت نقاشی اش را بکشم.ولی من هم راضی نمی شدم وقتی دیدم دستم از همه جا کوتاه است مقوا ها را برای مادرم بردم و او مشغول کشیدن نقاشی شد و من رفتم و خوابیدم...
فردا صبح به همراه کیفم نایلکس مقوای را باخودم بردم.معلم گفت نان ها را روی میز بگذارید.من دستم را بردم بالا و ماجرا را برای معلم تعریف کردم.او هم وقتی مشمبا را باز کرد و مقوا را بیرون آورد حیرت زده شد.
کل کلاس در حیرت ماندند.
خلاصه ان روز خیلی روز خوبی بود چون هم کارم را انجام داردم و هم خیلی عالی.
خلاصه آن نقاشی سال ها در آن جا روی دیوار کلاس اول ماند و وسیله ای برای یاددادن حرف (ن)برای معلمم شد.پارسال هم که مادرم به مدرسه سرزده بود گفت آن نقاشی هنوز روی دیوار کلاس اول ماندگار شده است.
کلاس102 
پاسخ:
الان حرف معلم دیگه وحی منزل نیست؟!
۲۱ مهر ۹۲ ، ۲۰:۵۷ محمد مهدی میرزایی
سال اول دبستان بود که آخرای سال تحصیلی بردنمون پارک چیتگر.بیشتر دانش آموز ها همراه با مادراشون آمده بودند,به جز چند نفر که یکی از آنها دوست صمیمی من بود.مادرش به دلیل شاغل بودن و مشغله ی زیاد نتوانسته بود همراه فرزندش بیاد.رفیقم خیلی تنهایی اش را بروز نمی داد ولی من دلم خیلی برایش می سوخت. من و مادرم تمام سعیمان را کردیم که به دوستم بد نگذرد.روز خیلی خوبی بود آنقدر دویده بودیم و فوتبال بازی کرده بودیم که در اتوبوس در راه برگشت بیشتر بچه هاخواب بودند.
چه روزگاری بود , اگه می شد دوباره برگردیم به اون دوران خوب زندگی مون چی می شد.ولی راستی راستی اگه می شد...
۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۷:۴۹ mohammad dashtkoohi

به نام به یاد اورنده خاطرات

تازه هفت سالم شده بود و به دبستان می رفتم انجا ناظمی بود که من ازاو بسیار می ترسیدم، نمی دانم چرا ولی واقعا  از شکل و شمایلش می ترسیدم . لازم به ذکر است با این که  دیگر بزرگ شده ام اما فکر می کنم که اگر او را دوباره ببینم باز هم از او خواهم ترسید.

مادرم مرا مثل هرروز اماده کرد اماده ی رفتن شدیم ولی تا در را باز کردیم ناظمم را دیدم او به ما سلام کرد وبه مادرم گفت نیازی نیست شما خودرا خسته کنید من محمد را به مدرسه می برم( ان لحطه بود که دلم  داشت از دهانم می امد بیرون) اما مادرم پاسخ داد نه من خودم محمد را به مدرسه می برم ،  چه قدر شیرینانگار دنیا را به من داده بودند و بعد  من با مادرم به مدرسه رفتیم مادرم مرا نجات داده بود ومن هنوز هم از او به خاطر این کارش تشکر می کنم چون واقعا از ناظم می ترسیدم و سال بعد او دیگر ناظم ما نبود

من یادم نمیاد دیشب شام چی خوردم(ماکارانی)
بعد بیام خاطره بگم
۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۷:۵۶ سیدمحمد سجادی

به نام خدا

موضوع : بهترین خاطره دوران دبستان

در روزی از روزهای دوران دبستان، زمانی که من کلاس پنجم بودم به همراه معاون تربیتی مدرسه مان برای شرکت درآزمون درسهایی از قرآن در سطح منطقه راهی محل آزمون شدیم . وقتی به آنجا رسیدیم من وارد سالن برگزاری آزمون شدم و روی صندلی ام نشستم . وقتی برگه های سوالات را توزیع کردند، نگاهی به آنها انداختم؛ آن سوالات بیشتر شبیه به سوالات امتحانات طلبه ها بود تا برای دانش آموزان دبستانی. من که از آن سوال ها چیزی سر در نیاورده بودم ، اغلب سوالات را به طور شانسی و البته با کمی دانش قبلی، پاسخ دادم . پس از پایان امتحان، معاون تربیتی مان از من در مورد امتحان پرسید و من هم درمورد سطح بالای سوالات وطریقه ی پاسخ دادنم با اوصحبت کردم.دیگر نه من امیدواربه کسب مقام بودم ونه معاونمان.

حدود یک ماه بعد، پس از این که اسامی افراد برتر اعلام شد، پیش معاونمان رفتم. او با خوشحالی و اندکی!!! تعجب به من گفت: می دانستی که مقام اول درسهایی از قرآن را کسب کرده ای ؟ من که از این حرف بسیار بسیار متعجب شده بودم با خوشحالی از او پرسیدم : واقعا !!! من اول شده ام!!!.                                                              

این بود یکی از بهترین خاطره های من در دوران دبستان که واقعا اتفاقی شگفت آور بود.

 

سید محمد سجادی کلاس 103

۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۸:۱۹ محمدمهدی جمشیدی
من بهترین روز در دبستان ندارم بلکه کل دبستان برای من خاطره است.
روزی که به معلمم شاخه ای گل دادم و روزهایی که او به من پسرم می گفت.
روزی که معلم می گفت اسمش الف صداش آ و روزهایی که بابا آب داد.
روز هایی که کتابم را باز می کردم و می خواندم این خانواده آقای احمدی است. انها می خواهند به نیشابور بروند.
روزهایی که معلم برای من سرمشق می گرفت.
روزهایی که بر روی تخته گچی نقاشی می کشیدم.
این روزها دیگر تکرار نشدنی است.روزهایی که برایش گریه می کنیم.
همه ی ما دوست داریم دوباره مثل قدیما کنار رادیو بنشینیم تا صدایی بشنویم که بگوید فردا مدارس تعطیل است.
فقط باید بگویم کاش می شد کوچک باشیم تا دوباره لذت ان دوران را ببریم.
۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۸:۳۱ حامد ایزدی فر
                                به نام خالق آسمانها
 1 مهر سال1384 بود.از دو روز قبل:یعنی از28 شهریور وسایلم را آماده کرده بودم.کیف چرخدار خوشکل،یادش بخیر، کتابهایی که نمیتونستم حتی فقط یک کامه اش را بخوانم،مداهای رنگین و جامدادی قشنگ و لباس مدرسه،ذوق و اشتیاق زیادی داشتم،هرچی باشه اولین بارم بود که میخواستم به صورت واقعی یک دانش آموز شوم،در کنار اشتیاقی که برای مدرسه رفتن داشتم،دلهره هم داشتم.روز شماری میکردم،29 شهریور شد.وای خدای من،فقط یک روز مانده به باسواد شدن.وسایلم را چیدم اون شب زود خوابیدم.البته خوابم نبرد.همش به این فکر میکردم که خدایا،فردا قرار چه اتفاقی بی افتد؟به اینکه یعنی آیا واقعا من هم میتونم مثل بیشتر بچه،وقتی تو خیابون که راه میروم،بتونم نوشته ها رو بخونم؟خیلی برام مدرسه جذاب بود.تا به حال برای مدرسه رفتن اینقدر بی صبری نداشتم.میخواستم زودتر صبح بشه و من وارد اون ساختمان رنگین که یکسری آدمهای مهربون به نام معلم دارد،بشوم.اون ساختمونی که روی دیوارهایش نقاشی های قشنگ شده بود.بالأخره بعد از یک شب فکر کردن در باره اینکه فردا چی میشه،صبح شد.برای اولین و آخرین بار صبح با شوق اشتیاق زیاد از خواب پیریدم،ولی دیدم همه خوابن.پدرم را بیدار کردم،بهش گفتم چرا بیدار نمیشین؟گفت:الآن خیلی زود هست(چون ساعت 4:30 بود).یک نگاهی به کیفم انداختم و رفتم با دلهره از3ساعت دیگه به رخت خواب رفتم.خوابیدم.دیکه واقعا صبح شد.بیدار شدیم.لباسهایم را پوشیدم و صبحانه خوردم و با پدرم و مادرم به مدرسه رفتیم.وارد مدرسه شدیم.خدای من،چقدر دانش آموز.همینطور که داشتم دور خودم میچرخیدم،دیدم یه صدایی اومد.صدای زنگ عجیب(البته ای صدا فقط برای یکبار قشنگه)شنیدم.همه به صف شدیم.خلاصه بعد از سلام و...وارد کلاس شدیم.خیلی قشنگ بود.روی دیوارها حروف الفبا و عکسهای قشنگ بود.روی نیمکتها نشستیم.خانم معلم اومد.به بچه ها سلام کرد و اسمش را گفت و بعد ما همدیگر را معرفی کردیم و ...
-----------------------------
این خاطره تنها خاطره ای بود که من یادم بود.
میدونم از خوندنش خسته شدین!
اگه نظری داشتین به خودم بگین!!لطفاً
۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۸:۴۲ پارسا دولتی
یادم میاد که پنجم که بودم قرار شد مارو ببرن پارک ملت.ما هم ذوق کردیم و قرار شد که دوستام(4نفر)یه چیزایی بیاریم که با هم بخوریم(من چیپس آوردم که اون موقع خیلی ارزون بود).خلاصه ما رفتیم مدرسه و یه درس کوچیکی هم خواندیم و اتوبوس آمد که مارا ببره.تو راه که بودیم هرچی چیپس بود را خوردیم .وقتی رسیدیم بلافاصله رفتیم فوتبال.معلم ما هم که دید ما سرگرمیم،گذاشت بازی کنیم.کل روز بازی کردیم!
آخرین روزایی بود که دوستامو تو ابتدایی می دیدم.هر وقت  همدیگرو می بینیم یاد اون روز می افتیم. 
۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۸:۵۵ پارسا دولتی
103
بهترین خاطره ی من از دوران دبستان مربوط به سی و یک شهریور سال 84 است.روز جشن شکوفه ها.در ان روز من به همراه مادرم به مدرسه رفتم.در انجا تعدادی از دوستان پیش دبستانی ام را دیدم و در حیاط مدرسه با هم بازی کردیم و بعد کلاس بندی ها اعلام شد و خوشبختانه من و بیشتر دوستانم با هم همکلاسی شدیم.بعد به داخل کلاس رفتم و با اولین معلمم اشنا شدم.معلم دقایقی ما را با صحبت هایش همراه و با قوانین مدرسه اشنا کرد.بعد خانم مدیر اومد و جوایزی را برای تبریک دوره ای جدید و پر پیچ و خم به ما داد و این روز تبدیل شد به بهترین خاطره ی من از دوران دبستان........                                             میلاد نیک خو...............کلاس 101
۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۹:۱۳ میلاد میرزازاده

من در دوران ابتدایی یک بار مدرسه ام را عوض کردم یعنی چهارم دبستان در مدرسه جدیدی بودم که شهید صدوقی نام داشت . زمانی که اولین بار به مدرسه شهید صدوقی رفتم متوجه شدم که معلممان از بستگانم است در اصل اوپسر عموی پدرم می شد آن روز برای من روز شیرینی بود

۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۹:۲۱ امیر حسین قیطاسی
دقیقا نمیدونم چه روزی بود. زنگ انشا که خورده بود یادم اومد که دفتر انشا رو نیاورده بودم.از شانس...من هم معلم اسم منو صدا زد که برم انشامو بخونم .دلمو زدم به دریا و یه دفتر خالی گرفتم دستمو شروع کردم به خوندن انشا:
به نام خدا. موضوع انشا... 
هیچوقت نفهمیدم که انشام چه جوری تموم شد, ولی بالاخره تموم شد. بعد خوندن انشا معلم گفت به خاطر زیبایی انشا نمره ی پایان ترممو 20 میده.
ولی بچه ها قبول کنید که مدرسه بهترین لحظات زندگیمونو رقم میزنه!
ای کاش که قدر این روز ها رو بدونیم...
عید  قربان مبارک.

امیرحسین قیطاسی                                        کلاس 103
۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۹:۵۰ mohammad reza esmaely

بهترین خاطره ی من در دوران ابتدایی مربوط به سال پنجم ابتدایی است.

در این سال که از نظر من آقای صادقی یکی از بهترین معاونان پرورشی بود از بچه ها برای انتخاب بازیکنان تیم منطقه شروع به تست گرفتن کرد.

اما پدر ومادر من به هیچ وجه دوست نداشتند که من دراین مسابقات شرکت کنم؛زیرا آنها فکر می کردند که من از درس هایم خیلی عقب می مانم اما من سعی کردم به هر نحوی بود رضایت آن ها را بگیرم که موفق هم شدم.

من در تست انتخابی توانستم با نهایت تلاش به تیم منطقه برسم و همین موضوع باعث شده بود که من سر از پا نشناسم.

در منطقه تیم ما یکی از بهترین تیم ها بود و توانستیم با نتایج1-9و0-3و

3-2و2-3 به فینال رسیدیم.

اما در فینال شرایط کاملا فرق کرد و در آن بازی بهترین دفاع تیم ما مصدوم شد و از بازی بیرون رفت و به علت عدم وجود یک مدافع ما یک مهاجم را به دفاع منتقل کنیم وهمین امر باعث شد که ما گل اول را خیلی زود دریافت کنیم اما نا امید نشدیم و من در آن بازی گلی زدم که هنوز هم وقتی یادش می افتم باورم نمی شود که آن گل را من زدم اما ما باز هم به خاطر شرایط خاصی که دروازه ها داشت یک گل کاملا شانسی را دریافت کردیم.دروازه ها تیرک افقی را نداشتند و یکی از بازیکنان به زیر توپ زد و دروازه بان ما هم نتوانست توپ را کنترل کند و باعث شد که ما گل دوم را دریافت کنیم و شکست بخوریم.

ولی با این که دوم شدیم برای من خیلی ارزشمند بود زیرا برای من یک پیشنهاد از تیم نونهالان آمد ولی مادرم دیگر اجازه نداد و من هم دیگر اصراری نکردم ولی واقعاً بهترین خاطره ی من بود.

«102»

۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۰:۳۷ محمد علی حقی
پنجم دبستان برای من دوره ای بسیار فشرده وپر رقابت بود مدرسه ی ما از جمله مدارس طراز اول منطقه مان نبود اما سعی داشت لااقل برای حفظ عابرو چند نفر قبولی تیزهوشان و نمونه دولتی بدهد به همین منظور سخت به من و چند نفر دیگر فشار می آوردند امتحان تیز هوشان فرا رسید اما از شانس بد من در آن روز مسموم شده بودم و حتی نمی فهمیدم در حال علامت زدن کدام گزینه هستم ؛امتحان ورودی نمونه دولتی که دیگر فاجعه بود حدود 30 سوال ریاضی داشت که تنها توانستم به نه تای آن ها پاسخ دهم.با دیدن چهره ی شاداب چندی از دانش آموزان پس از آزمون،باخود می گفتم دیگر کارم تمام است .چندی گذشت و نتایج اعلام شدو من در حالی رتبه 11 را کسب کرده بودم که هیچکدام از رقیبان خوشحال قبول نشده بودند.دلم برایشان می سوخت اما این موفقیت از بهترین خاطرات دوران ابتدایی من بود.
۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۰:۳۷ محمد علی حقی
پنجم دبستان برای من دوره ای بسیار فشرده وپر رقابت بود مدرسه ی ما از جمله مدارس طراز اول منطقه مان نبود اما سعی داشت لااقل برای حفظ عابرو چند نفر قبولی تیزهوشان و نمونه دولتی بدهد به همین منظور سخت به من و چند نفر دیگر فشار می آوردند امتحان تیز هوشان فرا رسید اما از شانس بد من در آن روز مسموم شده بودم و حتی نمی فهمیدم در حال علامت زدن کدام گزینه هستم ؛امتحان ورودی نمونه دولتی که دیگر فاجعه بود حدود 30 سوال ریاضی داشت که تنها توانستم به نه تای آن ها پاسخ دهم.با دیدن چهره ی شاداب چندی از دانش آموزان پس از آزمون،باخود می گفتم دیگر کارم تمام است .چندی گذشت و نتایج اعلام شدو من در حالی رتبه 11 را کسب کرده بودم که هیچکدام از رقیبان خوشحال قبول نشده بودند.دلم برایشان می سوخت اما این موفقیت از بهترین خاطرات دوران ابتدایی من بود. 103
۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۰:۳۸ محمد محسن امینی
 به نام خالق هستی
آخرین سال دوره ی دبستان بود که ما را میخواستند به اردوی مشهد ببرند.
این اولین سفری بود که من بدون خانواده به آن میرفتم.
اما در آن من خیلی چیز ها یاد گرفتم که شاید اگر به همراه خانواده به سفر میرفتم آن ها را هیچ وقت یاد نمی گرفتم.
در آنجا آنقدر به ما خوش گذشت که هم زیارتی و هم سیاحتی بود.
ما در آنجا به سرزمین موج های آبی رفتیم که واقعا در هیچ جای دیگر آن را تجربه نکردم.
در پاساژ بزرگ الماس شرق نیز من یاد گرفتم چطور باید از فروشنده ها تخفیف گرفت(توصیه میکنم به الماس شرق نروید!!)
این بود خاطره من.........
کلاس 101
۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۰:۳۹ مصطفی ایزدی

بسم الله الحق

یادم می آید هنگامی که کلاس پنجم دبستان بودم. در مسابقات فوتسال دهه ی فجر آن سال کلاس ما تیم خوبی داشت. من و چهار تا از دوستانم در تیم ما واقعاً درخشیدیم. ما در نیمه نهایی آن مسابقات با بازی خوبمان تیم منتخب مدرسه را بردیم و در فینال به تیم قدرتمند معلّان برخورد کردیم. یادم می آید که آن روز ها تیم اینتر میلان با مربّیگری ژوزه مورینیو تیم قدرتمند بارسلونا را ابتدا در بازی رفت 3-1 برد و در بازی برگشت نیز تیم بارسلونا 1-0 اینتر میلان را برد ولی اینتر با مورینیو در مجموع 3-2 بارسلونا را در مرحله ی نیمه نهایی حذف کرد ودر فینال هم بایرن مونیخ را برد و قهرمان شد. من هم که جو گیر شده بودم شیوه ی بازی مورینیویی را به دوستانم در تیم گفتم و آن ها هم پذیرفتند. من به آن ها گفتم ما باید قبول کنیم که تیم معلّمان قوی تر از تیم ما است و ما باید سعی کنیم که فقط دفاع کنیم و هر توپی که در دستمان آمد فقط به بیرون بزنیم، اسم آن شوه را هم خودم گذاشته بودم». روز بازی من به خاطر عشق بی اندازه ای که به دیدیه دروگبا داشتم به بچّه های کلاس گفتم که من را با نام  دروگبا» خطاب کنند. بازی شروع شد و وقتی بچّه ها گفتند دروگبا» به من حس غرور آمیزی دست یافت، به طوری که احساس کردم یک شخصیّت کاریزماتیک در تیم به حساب می آیم. ما همه ی بازی را دفاع کردیم و هر توپی که به بیرون می رفت همکلاسی هایم فریاد می زدند: ». این را من به آنان گفته بودم، چون می دانستم که روحیّه ی تیم معلّمان را کاهش می دهد. توپ به نفع ما به بیرون رفت و داور اعلام کرد که پشت گل آخر است. دروازه بان ما توپ را بلند پرتاب کرد و توی دروازه. من با یک ضربه ی آکروباتیک دروازه ی معلّمان را باز کردم. مطمئنّم اگر 100 توپ دیگر برای من پرتاب می شد و من صد بار آن حرکت را انجام می دادم توپ گل نمی شد ولی به لطف خدا در آن بازی گلی زدم که حتّی معلّان هم برای من دست زدند.

آیا هیچ فکر کرده اید که چرا ازمیان این همه خاطره ی درس و مدرسه و تلاش و کوشش وقتی صحبت از نقل قول می شود، خاطرات ورزشی را می نویسیم.

۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۱:۲۰ علیرضا هوشمند
به نام خدا
بهترین روزاز روز های دوران دبستان من روزی بودکه اردو ی ما داخل مدرسه بود ما دوروز رادرمدرسه گذران دیم که روز اول باران بارید و نتوانستیم فوتبال بازی کنیم اما شب ما که معلمان گفته بودند همه باید بخوابند ماهمه بیدار ماندیم وروی پتویمان بقیه بچه هارا عزیت می کردیم که در آخرحکومت نظامی شد وهمه معلم ها داد کشیدند وهمه از ترس خوابیدیم .
آن اردو بهترین اردوی من بود چون خیلی بما خوش گذشت.
کلاس:103
یادم نمیاد چه سالی چه مقطع تحصیلی ولی اینو خوب یادم روز اول مهر بود 
از اون پاییزای سرد که فکر کنم برفم می بارید خلاصه تا دم در مدرسه رو که همش سه تا کوچه اون ور تر بود با ماشین رفتیم دیدیم مدرسه تعطیل!
آی حال کردم اومدیم خونه رفتم جولو بخاری یه بالش انداختم مثل خرس که میره به خواب زمستانی گرفتم خوابیدم;-)  
یه بار یادم میاد اول دبستان بودم خانم معلم رفته بود مکه برا هممون یکی یدونه از این تفنگاکه ماششو میکشی صدای آژیر آمبولانسو و آژیر ماشین پلیس میده خریده بود تا شب تنها چیزی که می بردم مخ بود:-) 
کلاس 102
۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۱:۲۲ علی جاویدان
بیاد دارم سال چهارم دبستان بودم ! تصمیم داشتم همراه دوستان کوچکم مدتی کوتاه بعد از تعطیل شدن مدرسه بمانم لزا با هماهنگی از سوی پدر و مادرم ؛ اندک مدتی را با دوستانم در نمایشگاهی که داخل دبستان ما شکل گرفته بود ، گذراندم ... بیاد دارم خاطراتم اغلب در این خصوص خلاصه می شود چراکه علاقه بسیار زیادی که نسبت به کتاب ها و مطالعات آزاد عمومی داشتم را هنوز هم درونم احساس می کنم . روزی بسار زیبا و البته کوتاه بود ( همیشه چیز های خوب همین هست دیگر D: ) ، این را میدانم که چنین خاطراتی هرگز از ذهن پاک نمی شود خصوصا آن دسته که در دوران کودکی روی می دهد . آن روز از روز هایی بود که این انتشارات کودک و نوجوان مشغول فعالیت بود ؛ من هم مقداری پول همراهم داشتم از جهت خریدن کتاب ! خودم هم نمی دانم ، کتاب هایی که خریدم آنقدر زیاد بودند که به سختی آن روز به خانه رسیدم .  مشخص نیست از سوی نفس خویش بود یا رحمت رب اما تنها می دانم این سرآغاز ، درآمد بسیار زیبایی بود برای علاقمند شدن به کتاب ها و مطالعات .
۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۱:۲۷ احسان لک مظاهری
یکی از خاطرات خوبی که از دوران دبستان به یاد دارم این است که در یکی از سال های تحصیلی که راستش یادم نمی آید کدام بود ، رسم بود که برای هر نمره ی خوبی که دانش آموزان می گرفتند کارت های چند آفرین می دادند می دادند . مانند ده آفرین،صد افرین،هزار افرین.اگر معلمی خیلی می خواست ابراز علاقه کند یک کارت صد افرین می دادودر واقع به نظر او هزار افرین مخصوص خداست و تنها هر وقت 10 تا صد افرین می گرفتیم یک هزار افرین می توانستیم با هر زحمتی که شده از چنگ معلم در بیاوریم.من و چند نفر از بچه ها تا آخر سال چند کارت هزار افرین گرفتیم.در اخر سال در کمد جوایز باز می شد و بر اساس کارت هایی که دانش اموزان گرفتند به انها جایزه داده می شد.اما نکته جالب این بود که آن سال به دلیل تعطیلی های زیاد وقت برای دادن جوایز نبود.به همین دلیل عذر بچه هارا خواستند و یکسال زحمت با یک لبخند تحویل بچه ها داده شد.البته من روزی که گفته شد وقت کم است مریض بودم و بعد از دو روز که امدم ازهمه جا بی خبر کارت هایم را دادم و معلم هم در کمال ناباوری 3 جایزه به من داد.من هم به کوری چشم حسودان از معلم تشکر کردم و البته بعد ها قضیه را فهمیدم.

دلیل به یاد ماندن این خاطره در ذهنم را نمی دانم فقط می دانم با این که جوایز به درد بخوری نبود اما معلمان کاری کرد که همیشه در خاطرم بماند.
۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۱:۲۹ محمدرضا شعبانی

 

بهترین روزی که من در دوران ابتدایی داشتم روز اول مهر بود.این روز راهمه به خاطر دارند و دلیل آن هم یک چیز است  تغییر فرآیند روزانه که معمولا با نارضایتی همراه است واستقبالی از آن نمی شود این روز برای من هم مانند بقیه نا خوشایند بود ودانستن این که ما باید در هر سال 9 ماه به مدرسه برویم بر ناراحتی من می افزود اما من با خوشحال نشان دادن خودم سعی می کردم که کلاس کار را حفظ کنم و ذوق و شوقی که به هیچ وجه در من وجود نداشت را بروز بدهم .

خلاصه زنگ خورد و ما در صف های مختلفی ایستادیم و چشم من به بچه های کلاس پنجمی افتاد و با دیدن قد وقامت آنها احساس خوبی به من دست داد چون می دانستم که من هم قرار است به زودی  هم قد آنها شوم و در همین حین بود که ناظم ما را به سوی کلاس راهنمایی کرد و ما با معلم مان آشنا شدیم که خوشبختانه معلم ما بسیار مهربان و دلسوز بود (البته همه معلم ها دارای این خصلت می باشند).

پس از دو زنگ کلاس ، زنگ مدرسه به صدا در آمد و همه ی ما کلاس  اولی ها مانند افرادی که سالها از خانواده خود دور بودند به آغوش خانواده بازگشتیم.شاید شما بگوئید که من موضوع انشاء را متوجه نشدم و بدترین روز تحصیلی خود را نوشتم اما الان که به این سن رسیده ام  وبه گذشته نگاه می کنم بر این باورم که آن روز تلخ خاطره ای شیرین  در ذهن من برجا گذاشت.

به نام خدا

بهترین روز اول مدرسه من روزی بود که برای اولین بار وارد مدرسه شدم

برای اولین بار زنگ تفریح را تجربه کردم

برای اولین بار دوست جدید پیدا کردم

برای اولین بار سر نیمکت نشستم

برای اولین بار معلم رو دیدم

برای اولین بار دست به گچ میزدم

برای اولین بار تو دفترم مشق مینوشتم

و . . .

کلاس 103

۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۱:۳۲ سید حسین منبتی
بسم الله الرحمن الرحیم
در یکی از روزهای پاییزی سال دوم دبستان بودیم که یک روز با بچه ها تصمیم گرفتیم مسابقات کشتی گوشه حیاطی راه بندازیم. خلاصه از زنگ تفریح اول شروع کردیم و از اون جایی که من یکی از بچه های هیکلی مدرسه بودم، به فینال راه پیدا کردم. قرار شد فینال توی زنگ تفریح آخر برگزار بشه. خلاصه ما هم شروع کردیم به کری خوندن غافل از اینکه ناظم صدایمان را می شنود. خلاصه زنگ تفریح آخر فرا رسید و شروع کردیم به کشتی گرفتن. بعد از دو دقیقه پای حریف رو گرفتم و انداختمش روی زمین. داد زدم: من بردم!!!!!! اما وقتی به اطراف نگاه کردم، فقط خانم ناظم را دیدم!!! خانم ناظم گفت: حالا برای من مسابقات کشتی راه میندازید؟! من میدونم و شما دو نفر که به اصطلاح رفتید فینال!! بدبخت شدیم. زنگ کلاس خورد و همه ی بچه ها رفتن سر کلاس به جز ما دو نفر. تنبیه ما اولش با بشین پاشو شروع شد. بعد که حسابی خسته شدیم، مجبور شدیم به زور دو بار دور حیاط، کلاغ پر بریم. بعدش به بدبختی خودمون رو رسوندیم به کلاس که زنگ خورد و مدرسه تعطیل شد!!!!! خلاصه ما موندیم و درد پا و کمر!!!
کلاس:102

۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۱:۳۶ محمدحسین بیگلرخانی

به نام خدایی که علم را آفرید

دقیقا یادم نمی آید.شاید روز هایی بوده باشند که از آن روز شیرین تر باشند.این را می دانم که روز های خوش زیادی را در مدرسه گذراندم اما الآن این روز را به یاد دارم:

یک روز در سال 1385 من در کلاس دوم دبستان بودم.آن روز شنبه بود و من پنجشنبه غایب بودم.  من صبح روز شنبه همراه با مادرم به سمت مدرسه به راه افتادم. وقتی به حیاط مدرسه رفتم و در صف کلاسمان ایستادم دیدم که من نفر اول صف و تنها دانش آموز کلاس دوم دو هستم. ابتدا چند ثانیه عادی در صف ایستاده بودم که ناگهان متوجه خنده ی بچه های کلاس های دیگر به م شدم.و از آن ها پرسیدم که چرا کسی از کلاس ما در مدرسه نیست؟ آن ها گفتند که کلاس شما امروز تعطیل است. آن روز خوشبختانه مادرم با من به مدرسه آمده بود و من با او به خانه برگشتم. من از خوش حالی در پوست خودم نمی گنجیدم چون که تعطیلی یک کلاس از مدرسه آن هم به دلیل استراحت در کل آموزش و پرورش بی سابقه است.

                                                                                                                         کلاس 101

۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۰۳ سبحان ابراهیمی

«یا نور»

سحرگاه روزی از روزهای بهمن ماه بود که از خواب گرم و نرم برای رفتن به مدرسه بیدار گشتم؛ بعد دقایقی آماده ی رفتن به مدرسه شدم ، جلوی در که رفتم با ناباوری فراوان متوجه برف هایی شدم که کوچه و خیابان ها را پر از خود کرده بود. به خانه بازگشتم و خبر خوش تعطیلی مدرسه را با شوق و ذوق فراوان به دیگر اعضای خانواده دادم. بعد به رخت خواب بازگشتم و چرتی زدم . با صدای زنگ تلفن همراهم بیدار شدم ، "حسین" بود ، دوست قدیمی و صمیمی ام ؛ به پیشنهاد او طبق هر سال به سمت پارک محله راهی شدیم و شروع کردیم به برف بازی!... آن روز حسین یکی از دوستان قدیمی مان به نام "محمدرضا" را که به علت تغییر نشانی محل سکونت ، مدتی بود ندیده بودیمش را نیز خبر کرده بود...

جَمعِمون جمع بود که ناگهان صورت میلاد که مدتی بود به دلایلی با هم سرسنگین بودیم توجهم را جلب کرد. مانده بودم سر دوراهی. خوشحالیم داشت به ناراحتی تبدیل می شد که دیدم میلاد جلو آمد و یکی از خنده دار ترین خاطره های من و او را تعریف کرد،،، من بی ارده خنده ام گرفت؛ زیرچشمی به دوستان دیگرم نگاه کردم آن ها نیز در حال غش رفتن بودند امّا میلاد گویا تنها منتظر خنده ی من بود و فقط لبخندی بر لب داشت. لحظه ای از خودم خجالت کشیدم که دوستی با آن همه خاطره های خوب داشتم و حتی حاضر نبودم ریختش را هم ببینم،، حسین این نقشه را کشیده بود که دوستیمان را برگرداند و خیلی سریع نقشه اش عملی شده بود . خوشحال بودم که چنین دوستان خوبی داشتم. آن روز ما تا نزدیک های ظهر با هم خوش بودیم و من هرگز این خاطره ی خوش را فراموش نخواهم کرد......

سبحان ابراهیمی 101

۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۰۴ متین شریفی پارسا

در دوران ابتدایی بودم که پدر بزرگ و مادر بزرگم تصمیم داشتند از مکه که برای مراسم حج به آنجا رفته بودند بازگردند. پدر بزرگ و مادر بزرگم ظهر فردا به تهران می‌رسیدند و پدر و مادرم به من گفتند که من نباید فردا به مدرسه بروم و من پافشاری کردم که الا و بلا من باید به مدرسه بروم و این پافشاریه من به جایی کشید که من برای رفتن به مدرسه گریه کردم (بچه بودم و جاهل).

خلاصه من به مدرسه رفتم و برای دیدن پدر بزرگ و مادر بزرگم زود تر از مدرسه خارج شدم و به دیدن آن‌ها رفتم.

حالا وقتی یاد این موضوع می‌افتم خنده ام می‌گیرد.   کلاس 102

۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۲۵ مهران قیاسی
یکی از قشنگ ترین روزهای دوران دبستان من روزی بود که اولین سوال علمی برایم پیش آمد و آن این بود که چرا وقتی از حمام بیرون می آییم پوست نوک انگشتان ما چروک می شود . این اولین سوال علمی من در کلاس اول و در مدرسه بود که آن را با معلم خود در میان گذاشتم و ایشان مرا به سمت اولین تحقیق علمی حرکت دادند و در جواب یک پاسخ نصفه دادند و به من گفتند : برو و بقیه جواب را خودت پیدا کن . من که بسیار کنجکاو شدم به سراغ کتاب های علمی رفتم و برای اولین بار مطالعه را شروع کردم و توانستم پس از دو سال یعنی در سال دوم ابتدایی جواب را پیدا کتم و آن را به معلم سال اول  خود گفتم . من هیچ وقت اولین تحقیق علمی خود را که شاید بتوان گفت قشنگترین تحقیق علمی من بود فراموش نمی کنم و از معلم سال اول ابتدایی متشکرم که به من کمک کرد تا به سمت مطالعه و تحقیق رو بیاورم .
۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۳۴ پارسا مجرد عادی
یکی از بهترین خاطرات ددوران ابتدایی هر کس خاطرات زنگ ورزش است.
یادم میایید در سال سوم راهنمایی در یکی از زنگ های ورزش وقتی ما در حال بازی کردن بودیم ناظم مدرسه هم به ما ملحق شد ولی از انجایی که خوب بازی نمی کرد کسی به او پاس نمی داد . وقتی زنگ ورزش تمام شد همه فکر میکردند که ناظم بعد از این از همه نمره کم خواهد کرد اما در کمال تعجب نه تنها نمره ای کم نشد بلکه از آن روز به بعد ناظم مدرسه هر زنگ ورزش در کنار بچه ها بازی می کرد!
۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۴۳ amirhosein ghannad
به نام خدا
زمستان 89 بود.من سال پنجم دبستان بودم.با شوق و ذوق از خواب بیدار شدم زیرا قرار بود به آسمان نمای تجریش برویم به بیرون پنجره نگاه کردم تمام زمین از برف پوشیده شده بود بر خوشحالیم افزوده شد چون می توانستم با دوستانم برف بازی کنم.
به سوی مدرسه حرکت کردم وقتی وارد حیاط مدرسه شدم تمام بچه های کلاسمان خوراکی بدست در حیاط بودند. وقتی به آسمان نمای تجریش رسیدیم برف متوقف شده بود و تمام زمین بازی کنار آسمان نما را سفید پوش کرده بود.
داخل رفتیم بعد از کمی صحبت نوبت به رصد رسید اما از شانس بد ما هوا ابری بود و امکان دید هم نبود.
بعد از بازدید معلم مان برای اینکه تلافی بکند اجازه داد در زمین بازی کنار آسمان نما برف بازی کنیم و این طوری شد که آن روز یکی از بهترین روز های دبستانم شد.
کلاس101                                
۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۳:۰۰ مهدی حسین پور
مهدی حسین پور               به نام خدا                        کلاس 102

بهتریین خاطره ی من در دوران ابتدایی روزی بود که برای گرفتن کار نامه آخر ترم سال چهارم ابتدایی به همراه مادرم به مدرسه رفته بودیم.
معلم به این دلیل که من در کلاس های تقویتی ریاضی ثبت نام نکرده بودم،با من سر لج افتاده بود. وقتی که مادرم برگه ی کارنامه را گرفت تعجب کرد وبه من گفت که چرا نمره ی ریاضی وانشایت 18 است.من که از درس خواندنم اطمینان داشتم،به مارم گفتم که از مدیر بخواهد که
برگه های امتحانی را به ما نشان بدهند.پس از دیدن نمره های20در همه ی دروس بسیار خوش حال شدم  و  معلم نیز از کار خودش
پشیمان شد.
۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۳:۰۲ امیر نورمحمدی

به نام خدا

روز 14 اردیبهشت ، جشن الفبای ما، کلاس اولی ها بود. معلم کلاس اول ما برای هر یک از دانش آموزان برنامه ای معینکرده بود تا آن را در جشن الفبا اجرا کنند.من شب قبل آن روز، برای نقشم خوب تمرین کرده بودم . اما تقریباَ نزدیک اذان صبحبود که خبر دادند پدربزرگم فوت کرده است.من پدر بزرگم را خیلی دوست داشتم و نمی توانستم به مجلس ختم او نروم و نهدوست داشتم جشن الفبا را از دست دهم اما تصمیم گرفتم برای ختم پدربزرگم راهی شهرستان شوم.وقتی از مجلس ختم برگشتیم،خانم معلم به خانه ی ما آمد و فوت پدربزرگم را تسلیت گفت وبه هزینه ی خودش، بار دیگر جشن الفبا را به خاطر من برگزارکرد.این خاطره همیشه از معلم کلاس اولم در ذهن من به یادگار باقی مانده است.

خاطره چیست؟

چیزیه که آنقدر بزرگ و به چشم باشد تا فرقی با بقیه لحظه هامان بکند که به یادمان بماند...

 تا ما به آن خاطره بگوییم...

نه؟

خیلی سرد شدیم...هیچ کدوم از ما گرمای پسر بچه ای رو نداریم که امروزش یک دنیا با دیروزش فرق میکند و پر از اتفاقات جدید و هیجان انگیز است...

روزگار برایمان درست عین ده روز پیشمونه...عین یک سال پیشمونه...نه تغییری کرده...نه جذابیتی داره...نه هیچی...

امروز رو ببین...این ساعتو ببین...این ثانیه ها رو...این لحظه ها رو نگاه کن...که چگونه خورشید برایت میسوزد و ماه روشن میشود تا بهترین لحظه ها رو برایت بسازند...بهترین خاطره ها رو...

نه...

بازم مثل دیروزن...بازم مثل قبلاهان...

اونقدر سرد شده ای که نمیفهمی که هر لحظه ات با لحظه ی بعدی بیشتر از یک دنیا فرق و تفاوت داره...جوری که انگار همه ی این لحظاتت برات بهترین خاطره میشن...برای همیشه...

اونقدر خاطره ها هر کدام از دیگری بهترند که دیگه بهترین خاطره برات مفهومی نداره...کدامشان را بگویم؟خاطرات چه دورانی را بگویم؟دبستان؟

بهترین خاطره ی من در دوران  ابتدایی بود که گرمای دستانم از گرمای آتش رو چوب چیزی کمتر نداشت... که لحظه هام دنیایی بودند...خاطره هام لحظه هایی بودند...تمام روز و تمام لحظه هایش را بی اندازه دوست دارم...آنقدر که دلم نمیخواهد برای بی احترامی به بقیه ی آن ها،بهترین را انتخاب کنم...

پس بهترین خاطره ی دبستان من،خاطره هام میشن...لحظه هام میشن...روزهام میشن...ساعت هام میشن...همه با هم...بهترین خاطره ی من.

دلم برای خاطره هام که نمیدانستم چقدر زود خاطره میشن تنگ میشه...


کلاس:103

بهترین خاطره من از زمان کودکی بر می گردد به سال اول دبستان که شروع به یادگیری حروف الفبا کردیم.در آن زمان بر روی دیوار کلاس تخته ای بود که هر یک از دانش آموزان بعد از یاد گیری حروف اسم خود می توانست اسم خود را با سوزن به آن تخته بزند.چون ما حروف الفبا را به ترتیب یاد نمی گرفتیم اسم من اولین اسمی بود که تمامی حروفش را خوانده بودیم و من هم اولین نفر اسم خودم را با سوزن به آن وصل کردم.

این که اسم خودم را اول از همه به تخته وصل کنم در آن زمان هیجان خاصی داشت ولی افسوس هیچ گاه تکرار نمی شود.

نیما

Behrang

1.3

۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۳:۵۵ محمد حسین مختاری

بهترین روز دوران دبستانم روزی بود که من در سال چهام دبستان بودم. آن موقع نیز اواخر سال تحصیلی بود که برای دانش آموزان پنجم اردویی جهت آخرین روز آنان در دبستان  گذاشتند و چون که جا زیاد آمده بود، من و یکی از دوستانم که آن موقع بهترین دانش آموزان پایه چهارم مدرسه بودیم، با پنجم ها به اردو رفتیم. از اردو برای تان بگویم که چه جا هایی رفتیم: به چشمه علی، آرامگاه شیخ صدوق، ابن بابویه که در آن آرامگاه پهلوان تختی، رجبعلی خیاط (ره) و استاد علی اکبر دهخدا قرار دارد، رفتیم. در آخر هم زیارت حرم شاه عبدالعظیم (ع) کردیم. ظهر که شد جاتون خالی دلی هم از جوجه در آوردیم سپس با پولی که داشتم عکاسی دورگردی عکس فوری از من و دوستم گرفت و با تنها باقی مانده پولم دو جفت جوراب زیبا برای مادر و خواهرم گرفتم و چون که دوستم پولی برای گرفتن سوغاتی نداشت یکی از آن جوراب ها را به او دادم. من از تمام وقایع آن روز برای اولین بار خاطره ای مصور نوشتم.

کلاس103

۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۰:۱۴ بردیا چیت ساز
کلاس 101

سال 87 بود. من کلاس سوم ابتدایی بودم. هر روز صبح با چند تا از دوستانم به مدرسه می رفتم. صبح یک روز زمستانی که از خواب بلند شدم و بیرون را نگاه کردم، همه جا سفید بود. نمی دانستم تعطیل است یا نه.
بالاخره بعد از تلاش های بی دریغ مادرم، از خانه خارج شدم.  در راه  آنقدر برف بازی کردیم که وقتی به مدرسه رسیدیم، لباس های همگی خیس بود. بعد از وارد شدن به مدرسه، فقط ناظم در حیاط بود و گفت : امروز تعطیله بچه ها. واقعا خوشحال شدیم و برگشتیم. در راه برگشت به خانه حدود 3 ساعت برف بازی کردیم.
همان روز تب کردم اما شیرینی برف بازی آن روز، همچنان در ذهنم باقیست و آن سرما و یخبندان و خیسی جوراب هایم را همچنان احساس می کنم . آن روز برای من یک روز به یاد ماندنی بود.
۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۰:۲۰ سید روح الله حیائی طهرانی

به نام خدا

بهترین خاطره دوران دبستان من به سال سوم دبستان بر می گردد.

روزی از روز ها بود که معلم ما وارد کلاس شد و  بعد از کلی حرف زدن و مقدمه چینی که شمادیگر بزرگ شدید! و بچه های سال های پایین تر رفتار شما را می بینند و درس می گیریند، گفت: ما می خواهیم شما را به اردو خارج از شهر ببریم. ما کلی تحریک شدیم که بفهمیم به کجا می رویم و معلمان گفت که به شهر مقدس قم خواهیم رفت. بعد گفت که شما جز معدود کسانی هستید که در دبستان از تهران خارج می شوید!! تمام این حرف ها ما را به وجد می آورد و باعث می شد که ما تاروز موعد اردو لحظه شماری کنیم. سپس با دوستان به اردو  شهر مقدس قم رفتیم. مطمئنم که همه ی ما سفرو اردو با دوستان را درک کردیم و می دانیم که چه حس و شور خاصی دارد.

در پایان این اردو وقتی که به مذرسه آمدیم و خانواده هایمان به ما زیارت قبولی گفتند من واقعا احساس کردم که بزرگ شدم و وارد دنیایی جدید یعنی ارتباط با خدای خودم شده ام و درک کردم که خدا مرا می بیند.

این بود یکی از بهترین خاطرات من از دبستانم!!!!

کلاس ۱۰۳

۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۰:۵۶ امیر حسین بهمن پور

موضوع خاطره ی دبستان

کلاس 103

درسال پنجم ابتدایی بودم که در اواخر بهار مدرسه ما را به پارک چیتگر برد و ان روز همه سر موقع در مد رسه حضور داشتند و بعضی از بچه ها به همراهشان توپ اورده بودندو ما وقتی به پارک چیتگر رسیدیم بعد از مدتی پیاده روی به مکان مورد نظر رسیدیم ودر ان جا هم تور بسکتبال بود ومکان هایی که دانش اموزان دوچرخه را اجاره می کنندو ما انواع ورزش ها از قبیل فوتبال و والیبال و بسکتبال را بازی کردیم واین یکی از بهترین خاطرهت من بود و ان روز به همه خوش گذشت .
۲۵ مهر ۹۲ ، ۰۰:۴۲ علی پیروزوند

»بسمه تعالی«

علی پیروزوند ، کلاس 103

»» خاطره ««

به پدرم مدت ها بود که میگفتم : بریم شهر بازی!

و او هم طبق معمول توجی نمی کرد یعنی نه اینکه توجهی نمیکرد راستش را بخواهید سرش خیلی شلوغ بود. من هم غیر از ناراحت شدن و در انتظار وقت مناسب ماندن گزینه ی دیگری برای رفتار کردن با پدر نداشتم.

تا اینکه روزی رفته بودیم مهمانی خانه ی مادر بزرگ و پس از مدت ها و با اصرار مکرر من و پسرعمه ام ( که مانند عجل معلغ بر گردن پدر آویزان بودیم ) پدرم مارا به پارک ارم برد و تازه آن هم به مناسبت تولدم که 2 یا 3 ماه پیش بود !!!

"عاغا چشمتون روزه بد نبینه!!" مارو سوار بر کِش های عظیم الجثه ای کردند که از دو طرف به تکیه گاهی وصل بودند و مارا هی میکشیدند پایین و مانند انگری بردز وِلِمان میدادند در 3-4 متری از زمین و وقتی برمیگشتیم دوباره وِلِمان میدادند در کهکشان ها

و فریاد ها میزدیم به امید زنده ماندن !!!

 در صورتی که پسر همسایه (بچه ی غریبه که کنار ما دچار همچین نوساناتی بود ) که تقریبا 3-4 ساله بود خیلی عادی و معمولی با لبخندی ملیح نوسان میکرد!! و ما تا مدت ها فرکانس بالایی را متحمل بودیم ......

تا اینکه بالاخره وقتمان تمام شد و خدارا شاکر بودیم از این اتفاق خوب و به هنگام. چون مغزمان کم کم در دهانمان چکه میکرد!!!!

وعمرا کسی همچین حسی را تجربه کرده باشد .......

تا مدت ها از وحشت آن روز کابوس شهربازی میدیم ما !!

این بود بهترین روز دوران دبستان من !


۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۴ Mohammad Hasan Nassari

کلاس سوم ابتدایی بودم،روز دوم مدرسه بود،زنگ قرآن بود.

 آقای ما گفت: چه کسی قرآن خواندنش خوب است و بیشتر از همه حفظ است؟

 من دست خود را بالا بردم، آقا به من اشاره کرد و گفت: شما بخوان.

من با کمی استرس سوره ی الزلزله و العادیات را با صوت برای آقای معلم خود خواندم.

 او خیلی لذت برد و به من 20 امتیاز داد شاید به نظر شما 20 امتیاز کم باشد ولی آن زمان 20 امتیاز از ارزش بالایی برخوردار بود.

 من خیلی خوش حال شدم و از آقایمان تشکّر کردم، آن روز برای من خاطره ی بزرگی بود که دوست دارم تکرار شود و باز هم قرآن بخوانم و امتیاز بگیرم.

 غیر از آن دیگر هر وقت قرآن داشتیم اولین نفر من قرائت میکردم.

از سالهای بعد هر معلمی که می پرسید چه کسی میتواند با صوت قرآن بخواند؟ بچه ها همه به من اشاره میکردند من هم از خواندن قرآن با صوت لذت می بردم.

در همان سال و دوسال بعد هم در مسابقات حفظ و قرائت قرآن شرکت کردم.

بهترین لحظات زندگی من انس با قرآن کریم است.

این بود بهترین روزی که دوست دارم تکرار شود.

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.